قسمت هفتم : به نام مادر

سلام...تا حالا خیلی کم پیش اومده که داستان یا روایتی منو خیلی بلرزونه و به قول معروف لرزه بر اندامم بیندازه...بهتون توصیه میکنم قدر امروزتون و مخصوصا خانوادتونو بدونین.حتما بخوانید...

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم.روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره.فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟اون هیچ جوابی نداد....حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی....از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر.سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا.اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد ..

یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی.همسایه ها گفتن كه اون مرده.ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم.اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم.خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا.ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم.وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی.به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم.بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه.با همه عشق و علاقه من به تو.......

بچه ها!خیلی خوبه آدم بزرگ بشه، خیلی خوبه به موفقیت های زیادی برسه

خیلی خوبه مستقل بشه اما هیچ وقت گذشته خودشو از یاد نبره.

از خدا بخواهیم قبل از دادن چیزی که میخواهیم اول بهمون جنبه بده.

موفق باشید

بدون شرح





قسمت ششم : " موضوع انشا : در تعطیلات عید چه کردید؟"

سلام

من فهیم فهیم آبادی چیتا هستم پسری عاقل و بالغ و در حال حاضر به نوشتن خاطره مشغولم. همین الان به انشاهای دوران کودکی ام نظاره می کردم تا شاید چیزی برای انشای فردا پیدا کنم تا خانوم معلم مرا مورد ضرب و جرح قرار ندهد، که به عید پارسال گذشته برخورد نمودم.

موضوع انشا : در تعطیلات عید چه کردید؟

ما در تعطیلات عید خیلی کارها کردیم که البته همه ی آنها را به دلیل مسائل امنیتی (و اخلاقی) نمی توانم لو دهم!!!

اولین کاری که کردم به گور خودم خندیدم و بعد تمام آجیل هایی را که مادرم قایم کرده بود با پوست خوردم (این قسمت را نادیده بگیرید) و بعد که مادرم از ناپدید شدن آجیل ها خبر دار شده بود یقه ی مرا گرفت و گفت : « آجیلا کو؟» و من گفتم : « به ریش چیتا قسم (بزرگ فهیم آباد چیتا. حدود 180 سال عمر کرد و در آخر به دست یک شاقول آبادی ترور شد. در افسانه ها آمده حدود 3 متر و 14 سانتی متر طول ریشش بود) من نخوردم بابایم خورده است .» و مامانم که بسیار عصبانی بود تمام موهای کله ی بابایم را روی گاز پلشوند. من با دیدن این صحنه ی فجیه بسیار وجدان درد گرفتم چون پدرم خیلی مهربان بود و او فقط برای تنبیه من دستم را لای در ماشین گذاشت و در را محکم بست، بیچاره بابایم دلش نیامد من را به مامانم لو دهد!!!

ده دقیقه مانده به تحویل سال مامانم فهمید که ما فقط شش سین داریم و بعد از تحقیق و تفتیش بسیار متوجه شد که سبزه کم است و پدرم را که نامش سبزعلی بود سر سفره گذاشت . بعد از تحویل سال نوبت دادن عیدی بود که پدرم به من گفت: امسال برایت دو هدیه دارم اولین هدیه اش را با افتخار تقدیم من کرد وقتی روزنامه کادوی(لطفا سر هم بخوانید)آن را باز کردم ازخوشحالی پر در آوردم بابایم شلوار پاره ی خود را با سخاوت تمام به من داده بود. دومین هدیه ام یک اسکناس پانصد ریالی پاره پوره بود که مامانم آن را از من قاپید.

بقیه ی عید طوری نگذشت به جز غم دوری دوستان و نوشتن مقش های ریاضی و دادن فحش های مکرر به معلم ریاضی.

روز دهم عید بود که به مامانم خبر دادند پدرم در ماموریت خود به فهیم آباد چیتا با یک گوره خر وحشی تصادف کرده و فوت شده است مادرم که از خوشحالی نمی توانست در پوست خود وول بخورد اولین کاری که کرد این بود که شلوار عیدی من را با کتک کاری از من گرفت .

بعد از انحصار وراثت تمام مزارع سیب زمینی فهیم آباد چیتای شمالی بخش بقول آباد(حدود شصت هزار هکتار) و شصت میلیارد تومان پول به مادرم رسید .پدرم وصیت نامه نداشت همه را مادرم هاپولی کرد. عمه ی کوچکم که نتایج انحصار وراثت را شنید جا به جا سکته کرد، بدبخت خیلی بابایم را دوست داشت!!!

مامانم برای بابایم یک مراسم کوچک گرفت و می گفت نباید اسراف کرد . همه در مراسم به مامانم می گفتند بد بخت بی«و» شده ولی نمی دانم چرا همه هنوز او را وفا صدا می کنند!!!

مامانم خانه ی 20 متری مان را فروخت و برای خودش کیف و کفش و لباس خرید، خیلی مهربان شده بود برای من هم یک آدامس خروس نشان خرید!!!

بعد از گرفتن سوم با ژیان بابایم برای سیزده به در به فهیم آباد چیتا رفتیم ولی نمی دانم چرا هنوز با گذشتن 2 ماه هنوز سیزده ما به در نشده ؟؟!!

قسمت پنجم : یک تراژدی دیگر، يك انشاء دیگر از يك دختر  10 ساله

 

اين هم يك انشاء از يك دختر كوچولو 10 ساله

از زبان معلم اين دانش آموز: مسلما اين موضوع انشاء براي هزارمين بار  تکرار شده ، فقط براي اينکه تغييري ايجاد بشود موضوع را اين جوري پاي تخته نوشتم

"مي خواهيد در آينده چه کاره بشويد . الگوي شما چه کسي است ؟"

 " و برايشان توضيح دادم الگو يعني اينکه چه کسي باعث شده شما تصميم بگيريد اين شغل را انتخاب کنيد . انشاء ها هم تقريبا همان هايي هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با اين تفاوت که چند تا شغل جديد به آن ها اضافه شده كه بطور مثال ميتوان اين رشته ها را نامبرد:

از زبان يك دانش آموز: من گفتم دوست دارم كه مهندس هوا و فضا شوم ولي پدرم مي گويد الان ام وي ام ( منظور همان MBA است ) كه بهترين رشته ي دنيا است و خيلي پول دارد.

 از زبان ديگر دانش آموز ميشنويم : دوست دارم مهندسي اتم بخوانم ولي پدرم دوست ندارد مي گويد اگر آشپزي بخوانم بيشتر به دردم مي خورد و ...

ولي اعتراف مي کنم از همه تکان دهنده تر اين يکي است " مي خواهم فاحشه بشوم " شايد اولين باراست که يک دختر بچه ده ساله چنين شغلي را انتخاب کرده .

" خوب نمي دانم که فاحشه ها چه کار مي کنند ... ( معلومه که نمي داني ) ولي به نظرم شغل خوبي است . خانم همسايه ما فاحشه است .اين را مامان گفت . تا پارسال دلم مي خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم هميشه مخالف است . حتي مامان هم ديگر کار نمي کند .من هم پشيمان شدم . شايد اگر مامان هم مثل خانم همسايه بشود بهتر باشد او هميشه مرتب است . ناخن هايش لاک دارند و هميشه لباس هاي قشنگ مي پوشد . ولي مامان هميشه معمولي است . مامان ، خانم همسايه را دوست ندارد . بابا هم پيش مامان مي گويد خانم خوبي نيست . ولي يک بار که از مدرسه بر مي گشتم بابا از خانه آن خانم بيرون آمد . گفت ازش سوال کاري داشته . باباي من ساختمان مي سازد . مهندس است . ازش پرسيدم يعني فاحشه ها هم کارشان شبيه مهندس هاي ساختمان است ؟ خانم همسايه هنوز دم در بود . فقط کله اش را مي ديدم . بابا يکي زد در گوشم ولي جوابم را نداد . من که نفهميدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .

... من براي اين دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر مي کنم آدم هاي مهمي هستند . مامان هميشه مي گويد که مردها به زن ها احترام نمي گذراند .ولي مرد ها هميشه به خانم همسايه احترام مي گذارند مثلا همين باباي من . زن ها هم هميشه با تعجب نگاهش مي کنند ، شايد حسودي شان مي شود چون مامانم مي گويد زنها خيلي به هم حسودي مي کنند . خانم همسايه خيلي آدم مهمي است . آدم هاي زيادي به خانه اش مي آيند . همه شان مرد هستند.

براي من خيلي عجيب است که يک زن رئيس اين همه مرد باشد . بعضي هايشان چند بار مي آيند . بعضي وقت ها هم اين قدر سرش شلوغ است که جلسه هايش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار مي کند . همکارهايش اينقدر دوستش دارند که برايش تولد گرفتند. من پشت در بودم که يکي از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا مي خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسايه است . گفت مي داند . آن روز من تصميم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هيچ وقت يادش نمي ماند!!

تازه خانم همسايه خيلي پول در مي آورد . زود زود ماشين هايش را عوض مي کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که مي آيند دنبالش . اين ور و آن ور مي برند .

من هنوز با مامان و بابا راجع به اين موضوع صحبت نکردم . اميدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند"

قسمت چهارم : چوبه دار

در یک افسانه کهن پرویی ، از شهری سخن می گویند که در آن همه شاد بودند. ساکنان آن هر کاری می خواستند، می کردند و به خوبی باهم کنار می آمدند. فقط شهردار غمگین بود، چون مدیریتی لازم نبود. زندان خالی بود، دادگاه هرگز به کار نمی آمد، و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند، چون ارزش قول مردم بیش تر از اسناد مکتوب بود. یک روز، شهردار چند کارگر را از جای دوری فرا خواند تا در وسط میدان اصلی ده ، یک چهار دیواری بنا کنند. تا یک هفته ، صدای چکش و اره شنیده می شد. در پایان هفته ، شهردار همه اهالی ده را به مراسم افتتاح دعوت کرد . تخته های دروازه موقرانه برداشته شدند و در آنجا ...

یک چوبه دار ظاهر شد...

مردم از هم می پرسیدند چوبه دار آنجا چه میکند. هراسان ، مسایلی را که پیش از آن با توافق دو طرفه حل می کردند، به دادگاه بردند. به محضرخانه ها رفتند تا آنچه را که پیش از آن، تنها یک قول مردانه بود ، ثبت کنند. و از ترس قانون ، به گفته های شهردار توجه کردند. افسانه می گوید آن چوبه دار هرگز به کار نرفت اما حضورش همه چیز را دگرگون کرد...

قسمت سوم : انشا یک دختر دبستانی درباره تورم!

سلام به دوستان خوبم ... بعد از مدتی غیبت ۲ تا مطلب جالب براتون دارم . امیدوارم که خوشتون بیاد  

انشا یک دختر دبستانی درباره تورم! :

 

تولم !!!

 

ادامه نوشته

قسمت دوم :  نمی دانم سلام علیکمان از کجا شروع شده بود

هر باری که به هم می رسیدیم با گرمی سلام می کردم و او هم سلامی می کرد و لبخندی و رد می شدیم . اسمش را نمی دانستم . احتمالا او هم اسم مرا نمی دانست . هیچ وقت نشده بود که بیشتر از سلام و حال و احوال با هم صحبت کرده باشیم . کم کم برایم عادت شده بود ، اگر بهش سلام نمی کردم انگار توهینی کرده باشم و هیچ پیش نیامد که سلام نکنم  .
یک روز اتفاقی از سر خیابان که پیچیدم جلویم سبز شد. سلام کردم اما انگار در تفکرات خود غرق باشد جوابی نداد. حتی نگاه هم نکرد و رفت. فردای آن روز دیدمش گفتم صبر می کنم تا او اول سلام کند که نکرد. من هم نکردم !
و به تدریج یادمان رفت که با هم آشنا بوده ایم . دیگر با هم سلام و علیک نکردیم تا امروز که او مرد!!! ...

قسمت اول : به ياد بازيهاي كودكيم مي افتم !!

Image and video hosting by TinyPic

ادامه نوشته

معرفی

سلام عرض میکنم به دوستان خوبم در دانشگاه تبریز،

قبل از هر چیز خودمو معرفی میکنم ... من صابر باقرزاده ورودی ۸۲ آمار دانشگاه اصفهان هستم که در حال تبدیل شدن به ورودی ۸۷ ارشد هستش. شاید از خودتون بپرسید که من توو این وبلاگ چی کار میکنم !! من اهل تبریز هستم و خانواده ی من هم همون جا زندگی میکنن اما ۵ سالی میشه که در اصفهان زندگی میکنم و همین جا موندنی هستم ... خیلی دوست داشتم که با بچه های آمار دانشگاه تبریز آشنا بشم اما از اونجایی که هر موقع من تبریز بودم دانشگاه تعطیل بوده (تعطیلات رسمی یا بین دو ترم ) برا همین نتونستم از نزدیک با آماری های تبریز آشنا و همکاری مشترک داشته باشم ، بگذریم ...

افتخار این رو دارم که در وبلاگی مینویسم که متعلق به آماری های دانشگاه زادگاهم هست. موضوع جدیدی رو تعریف کردم که عنوانش هست : طنز - تفکر - زنگ تفریح

همون طور که از عنوان موضوع جدید اضافه شده به وبلاگ معلومه من در زمینه ی طنز مینویسم هر چند ممکنه بعضی از نوشته ها خنده دار نباشه برا همینه که عنوان رو به این صورت انتخاب کردم. من معتقدم یک وبلاگ قدرتمند باید در همه ی کلاس ها مطلب داشته باشه تا مخاطب های اون مثل یک مجله موضوع دلخواهشون رو انتخاب و مطالعه کنن ، فکر میکنم بین این همه مطلب آماری خوندن مطالب من کمی باعث تنوع و تفکر درباره زندگی و استراحت بشه . . . امیدوارم از مطالب من خوشتون بیاد